دختر/آدمکش p5
وای سرم گیج میرفت 😖
دقت کردم دیدم توی بیمارستانم 🏥
ایزابل با گریه گفت 😢
یه دقیقه نبودم سکته کردی 😰
وای یعنی سکته کردم 🤨
گفتم هاننننننننن 😳
ایزابل گفت آره بیمارستانی 😭
از زبان ایزابل :
رفتم یه دقیقه ماه تاریک رو پیدا کنم خواهر عزیزم سکته کرد
دیگه تنهاش نمیذارم
از زبان پرستار :
خانم اینجا بیمارستانه نه خونه وقت تازه ملاقات هم تموم شده
از زبان ایزابلا : اهههههههههههه دعوا نکنین ده همش دعوا 😡
از زبان ایزابل : باشه فقط بخاطر آبجی بزرگه 😊
و با یه لبخند پر از نفرت رفت 😶
در رو یه جوری کوبید که گوشای ناشنوا ها هم شنیدش 😦
پرستار با مهربونی گفت : عزیزم شما هم بخواب 🤗
منم گفتم چشم و خوابیدم 💤
خواب دیدم بچه شدم ده سالم بود ایزابل تازه به دنیا اومده
بود من گفتم اسمشو بذارن ایزابل 😆
بعد یهو از خواب پریدم بهم سرم وصل بود 🙁
یاد ماموریت افتادم 😱
ای وایییییییییییییی ایشالا بمیرم 😵
رفتم مرخصی گرفتم 😅
خیالم راحت شد 😁
رفتم دوباره خوابیدم 😴
خواب دیدم که دارم میرم کلاس اول 🏫
موهامو خرگوشی کرده بودم 🐇
لباسمو پوشیده بودم 🧥🧦🥾
که ...
از زبان نویسنده :چه انتظاری داری 🤨 ادامه فردا اوکی اوکی نشدی بای بای با دمپایی گلی میام به خوابت 🥿
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣